━━━???━━━ گفت: « اسماعیل! وقتی برادرم در عملیات رمضان (در…
━━━???━━━
گفت: « اسماعیل! وقتی برادرم در عملیات رمضان (در سال 61) با آرپی جی تانک دشمن را زد، الله اکبر گفت و همانجا بود که با آتش دشمن شهید شد. من آن موقع همهاش 15 سال داشتم. خودم هم مجروح شدم. هر دوی ما را توی یک آمبولانس گذاشتند. درطول راه پیکر خونین برادرم را روی زانوانم گرفته بودم.
وقتی به تبریز برگشتم، همه فامیل به دیدنم میآمدند و از من خواستند جریان شهادت داود را تعریف کنم. من ماجرا را تعریف میکردم و آنها گریه میکردند. اما من نتوانستم حق برادرم را ادا کنم و مجلس خوبی به پا کنم. اسماعیل! اگه من شهید شدم تو برای من چه کار میکنی؟!» علی کاملا جدی بود. اما من در جوابش گفتم: «تو شهید بشو! بقیه کارها با من!»
━━━???━━━